ادبیات و فرهنگ
از برازجان که برگشتم ، ماشینم به اندازه ی تمام راه های خاکی پس از باران های آخر آذر ماه ، گل آلود بود . سرتاسر سیاه . آقای حسینی که بیشتر سرو کارش با شهر است ، کارواشی را معرفی کرد تا بعد از اتمام کار، به آنجا بروم . کارگر کارواش آنقدر با حوصله کار می کرد که یقین پیدا کردم اگر بمانم ، به جلسه ی هفتگی شعر اداره ارشاد نمی رسم . بیرون آمدم . دوربرگردان را که دور زدم ، یادم آمد فردا آقای دهداری هم به مرخصی می رود و تنها می مانم . به ناچار قید شعر را زده و به کارواش برگشتم اما نه تنها شستن ماشین قبلی تمام نشده بود ، بلکه در همین چند دقیقه ، ماشینی دیگر نیز آمده بود . کارگر کارواش گفت که بعد از آن دو ، نوبت شماست . این بار بدون هیچ تردیدی بیرون آمدم تا جایی دیگر پیدا کنم . فلکه ی پریشانی را دور زدم . خیلی نیامده بودم که تابلو کارواشی را دیدم . داشتم پارک می کردم که یکباره دنده ی ماشین رها شد . پیش تر نیز در برازجان چنین موردی پیش آمده بود که استاد رحمان ، باطری و چند پیچ دیگر را باز و یکی از قطعات را عوض کرد و ماشین را راه انداخت . در فاصله ای که نشسته بودم ، با آقایان حسینی و صابری هم تماس گرفتم و راهنمایی خواستم . شستن که تمام شد و نتوانستم به عقب برگردم ، آقای عیسایی مدیر کارواش که جوان بسیارخوش برخوردی بود ، علت را جویا شد . برایش توضیح دادم . او بی معطلی دست پشت باطری کرد و قطعه ای را بیرون کشید و به دستم داد و با اشاره به یدکی فروشی همسایه اش گفت برو و این را بخر و بیاور . او قطعه ی نو را کمتر از سی ثانیه جا انداخت و لبخندی بر لبم نشاند . شماره اش را یاد داشت کرده ، شماره ام را به او دادم و گفتم ضرب المثلی هست که می گوید : « کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد » . هنوز وقت باقی بود . همچنان که به دیدار دوستان شاعر می رفتم ، با خود فکر می کردم به راستی خیلی از اتفاقات توی زندگی می افتد که ممکن است همان لحظه باعث ناراحتی ما بشود ولی در دراز مدت می تواند نتیجه ای جالب داشته باشد .